سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Persian Yahoo Templates for your blog Persian Weblogs List Persian Yahoo
سیب سبز

کاش آدما مثل سیبای سبز خوش طعم بودند!
کاش آدما مثل سیبای سبز خوش طعم بودند!!!!
لینک نوشته

یه تجربه ی...

یه روزی یه بنده خدایی زندگیش زیادی عادی شده بود بدون هیچ اتفاقی! دچار روزمرگی شده بود. هی از خدا طلب یه اتفاقی می کرد تا زندگیش از این یکنواختی بیرون بیاد.روز به روز توان وجودش تحلیل می رفتو کم می آورد. دلش از دنیا گرفته بود و سعی می کرد خودشو با انواع و اقسام کارها سرگرم کنه! اما...
نرم نرمک دید دیگه مثل قبل نیست. مثل قبل دیگه نمیتونه پیاده روی کنه، خستگی امانشو می بره، دیگه نمیتونه خوب نفس بکشه، دیگه... تا اینکه یه روز توی حرم امام رضا وقتی داشت نماز می خوند از حال رفت... وقتی چشماشو باز کرد دید توی دارالشفاء امام رضاست.براش کلی آزمایش نوشتن که باید انجام میداد. یه چکاپ کلی از وجودش!همه آزمایشارو انجام داد تا نوبت رسید به آخرین آزمایش! آزمایش خون! همیشه از آزمایش خون می ترسید! واسه همین آخرین آزمایش قرار داد... بالاخره انجام داد گفتن دوروز بعد بیا جوابتو بگیر... دو روز بعد پا به آزمایشگاه گذاشت. واسه آخرین بار(البته به خیال خودش)! گفتن خونت مشکوکه... باید بره واسه تشخیص... ترس تمومی وجودشو برداشت اما بعد نیم ساعت به حالت اول برگشت... با خودش گفت اگه قراره بمیرم، که اون حقه، پس ترس برای چی؟ دیگه ترس از دلش رفت بیرون...بعد یه مدت آزمایششو گرفتو رفت پیش یه دکتر عمومی... معرفی شد به یک متخصص... از این مطب به اون مطب تا اینکه گفتن برو بیمارستان رضوی یک فوق تخصص خون اونجا کار میکنه اون میتونه به تو کمک کنه...

اونجا هم رفت اما همیشه به این امید میرفت که طبیب واقعی آدما چاره کار اونو توی دست بنده هاش گذاشته باشه. خودشو خواهر بیمار معرفی کرده بود و شنید که: خانم، خواهر شما مبتلا به سرطان خون هستند، شاید خوب بشن و شایدهم... اما دلش محکم بود چون میدونست تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته! این بیماری رو هم یه نشونه از طرف خدا می دونست. پزشک بهش گفت بیمار باید پلاکت تزریق کنه... بیمار پلاکت تزریق می کرد، تااینکه بعد یه مدت گفتن دیگه پلاکت نمی سازی! گفتن زیاد زنده نمیمونی. گفتن خودتو آماده رفتن کن! نمیدونستن از روزیکه فهمیده داره تموم حساب کتاباشو میکنه که اگه عزم رفتن کرد دلش قرص باشه.کل درآمدش صرف خرج دارو و درمان میشد.یک آن ناامید شد که از جلوی گنبد طلایی آقا رد شد و دلش دوباره مثل قبل محکم شد...

خیلی از شبا از درد به خودش می پیچه اما به امید زنده است...
میدونی چیو توی این ماجرا یاد گرفتم امید رو! اینکه از یکی اگه زندگیشو بگیری اما اون امید داشته باشه بازم زنده است...

 


لینک نوشته

اینم یه خاطره است شایدم یه تجربه!

از ده سالگی تا سیزده سالگی چادر به سر می کردم. اما فقط جادر بود وبس! ازش هیچی نمیدونستم. دوستش نداشتم. برام هیچ جذابیتی نداشت... تا اینکه : هی این یکی گفت:((چادرتو درست بگیر)) اون یکی گفت:((چادر پوشیدن بلد نیست))و...خیلی چیزهای دیگه!!
نوجوون بودمو کله ام بوی قرمه سبزی که سهله بوی چلوکباب هم میداد!طی یک عملیات انتحاری چادرمو گذاشتم کنار پامو کردم تو یه کفش که من چادر نمی خوام. مامان یه چیزی می گفت، پدر یه چیز دیگه، خواهرم داد می کشید و دعوام می کرد و ومن تو دلم به همشون می خندیدم...

هر روز از حقیقتم دورتر می شدم! دیگه خودم نبودم. ...

یه شب خواب دیدم! خواب نبود بیدار بودم!داداشم اومده بود برای اولین بار به خواب من اومده بود بعد از شونزده سال دوری!ازش دلگیر بودم واسه همین زیاد بهش محل ندادم. یه پارچه مشکی دستش بود وگفت: داداش اینو واسه تو از سوریه آوردم نمی خوای سرت کنی؟ منم سرمو تکون دادمو گفتم: نچ

پارچه رو گذاشتو گفت ولی این مال تویه!مال خود خودت!!!! منم خندیدمو گفتم: زهی خیال باطل...

قرار بود مامان و بابا و خواهر و مادربزرگم برن سوریه... خوابمو تعریف کردمو خودم کلی مسخره کردم و خندیدمو بعد یاعلی توکجا؟ مدرسه.

این تازه شروع یه فیلم داستانی خیلی حرفه ای بود...

اونا رفتنو برگشتن اما مامانو آقاجونم نرفتن! خواهرم وقتی برگشت یه پارچه مثل همون پارچه واسم آورده بود یه چادر مشکی عربی!!!
منم که دست هرچی نخاله بود رو از پشت بسته بودم گفتم من چیزی که مربوط به فرهنگ داغون عربها باشه، نمی خـــــــــــــــــــوام!
از همه اصرارو از ما انکار...خلاصه اون چادر شد چارد زیارت از خونه می رفت تو کیفم تا در ورودی حرمو و از حرم می رفت تو کیفم تا در کمد!
حالا یکسالی گذشته بود سال سوم دبیرستان منم هفده ساله بودمو پراز شور و شوق... یه شب بازم با خواهرم دعوام شد سر چادر پوشیدن اما جرقه این دعوا رو یه اتفاق زد...
توی اتاق گریه می کردمو و به همه عالمو آدم ناسزا می گفتم... نمیدونم چی شد که یه دفعه کل روزای زندگیم(البته این چهارسال) جلوی چشام رژه رفتن!عین ابر بهار اشک می ریختم.یه زمانی اگه موهام دیده میشد خودمو میکشتم که
وای خاک برسرم موهامو دیدن اما اونروزا خودم موهامو میذاشتم بیرون تا به قول خودم هوا بخورن!
دلم پر شده بود از سیاهی نه یه کوچولو هم سفیدی داشت!نمیدونم چی شد کعه از فرداش چادر سرم کردم. اول فقط چادر بود وبس اگه موهام پیدا بود مهم نبود! بعد مقنعه و روسریم محکمتر شد بعد تا به خودم اومدم دیدم چادرم شده یکی از اعضای وجودم! که اگه نباشه حس بدی دارم. بعد دیگه روسری رنگ تیره من جاشو داد به بهترین و روشن ترین رنگها...محجب شدم اما رنگ تیره توی لباسام جایی نداشت!جز چادرم هیچی رنگ مشکی نداشتم!!! رسیدن بهش سخت بود از دست دادنش هم واسم سخت تر!

 

چندماه پیش سر کلاس داشتم درس میدادم که شاگردم گفت: خانم دیشب شما رو خواب دیدم! تعجب کردمو مشتاق شنیدن شدم(آخه هیچ کس منو خواب نمی بینه).جویا شدم گفت: شما بودید با یه خانم دیگه یه چادر سرم انداختینو گفتین سمیه جان اینجوری قشنگتری!


لینک نوشته

دلتنگی

بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم.راستی سلام.مدتی بود دچار سرگردونی و سرخوردگی شده بودم.دوست داشتم بنویسم اما دستم توان نوشتن نداشت. تااینکه تصمیم گرفتم بنویسم.امروز بعداز 6ماه نوشتم.نه برای کسی که برای دل خودم.تنها چیزایی که از یه آدم به جا میمونه نوشته ها واعمالشه. نه مثل خواهرم استعداد نوشتن دارم که بنویسم و همه از خوندن کتابام لذت ببرن نه مثل اون خواهرم توان سرودن دارم!استعدادم خلاصه شده توی دنیای رایانه و طراحی با نرم افزارهای گرافیکی و آموزش و... دلم میخواست اگه قرارشده یه روز همه دنیارو واسه آدماش بزارم و برم حداقل چیزی واسه یادآوری توی ذهن آدما داشته باشم.میخوام کل تجارب کم اما مفیدمو واسه همه بذارمو برم.شاید به کار یکی اومد و گفت خدابیامرزش!(البته امیدوارم)


لینک نوشته

من برگشتم

به نام او که زیباست...
سلام بعد یه مدت طولانی که از غیبت من می گذره دوباره برگشتم. نمی دونم برگشتنم به درد کسی می خوره یا نه؟ اما...
می خوام از سفر امسالم به مناطق عملیاتی جنوب کشور بگم. کلی خاطره که شاید به درده همه بخوره. بالاخره همه ما یه روزی به سفر می ریم و بر می گردیم و یه روزی هم واسه همیشه میریم سفر! واسه آدمایی که دیر میان تو اینترنت تبریک عید یه ذره زیادی دیره! اما امیدوارم هرروزتون عید باشه! سال پرخیرو برکتی داشته باشید.

 

 

آمین- التماس دعا


لینک نوشته

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

صفحه نخست
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ

آرشیو وبلاگ

پیوندها
EMOZIONANTE
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
ان سالهای دوست داشتنی
عصر پادشاهان
هادرباد * روستایی در شرق شهرستان بیرجند * HADERBAD
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
پرواز تا یکی شدن
TOWER SIAH POOSH
بلوچستان
هم نفس
آخرین روز دنیا
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
یا د د اشت ها ی شخصی خو د م .
****شهرستان بجنورد****
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سفیر دوستی
یادداشتها و برداشتها
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
.: شهر عشق :.
قاصدک
داستان های جذاب و خواندنی
رازهای موفقیت زندگی
شبستان
یکی هست تو قلبم....
برادران شهید هاشمی
یامهدی
عشق
توشه آخرت
کفــــــــــــتــر
اواز قطره
سحر یه دختره تنها
نت سرای الماس
مردود
دهکده کوچک ما
گروه اینترنتی جرقه داتکو
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
شاه تور
پاتوق دخترها وپسرها
اداره منابع طبیعی وآبخیزداری شهرستان مانه وسملقان
اخراجیها
تینا!!!!
« عــــــفـــــــاف و حـــــجــــــاب »
...دیگه حسی نمونده
نبض شاه تور
ســــــــراج
صل الله علی الباکین علی الحسین
علم نانو در زندگی
مذهب عشق
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
مناجات با عشق
جالب انگیزناک
معرکه همون قلقلک
آسمان آبی
مطالب جالب وعلمی بروز
راحــــــــــــیل
love at the first sight
جیگر نامه
دهاتی
fazestan
اینجا،آنجا،همه جا
تنها
مهدیار دات بسیجی
تنها ترین
آشنای غریب
به یاد تو
عشق طلاست
آخرین منجی
بانوی آفتاب
دکتر علی حاجی ستوده
عاشقتم
گروه باران
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
جنجشک
یه دوست
لحظه های بیقراری

چرندوپرند
سرزمین همیشه جاویدان بلوچستان
گردان 293 عاشورا

کشتی کج
kaveh
جوک و خنده
داستانک
مجله اینترنتی
معماری
پزشکی عمومی دکتررحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
به خوبی فکر کن
اخبار وبلاگ ها
لیست وبلاگ ها
قالب های وبلاگ
اخبار ایران
اخبار ICT
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
:: طراح قالب::

پیوندهای روزانه
دوست من
گنچشک

  RSS  
پرشین وبلاگ

چت روم

چت روم

دریافت کد ستاره باران وبلاگ

سیب سبز

Best Cod Music

کدهای جاوا وبلاگ




سایت بهاربیست

قالب وبلاگ