بچه تر که بودم هر زمان برام صحبتی یا نصیحتی داشتی ازت فرار می کردم.توی دلم میگفتم چرا مثل بابای دوستام نیستی؟اما همون زمان هم به بزرگیت ایمان داشتم. بزرگترشدم نوجوونی بود یه کله پرازباد حرف که میزدی میرفتم یه گوشه و گریه میکردم.از خدا میخواستم منو بکشه تا از دستم راحت بشی اما همون زمان هم به بزرگی و مردانگیت ایمان داشتم.بازهم روزهای عمرم گذشت و رسیدم به دوره جوونی یه دختر جوون باکلی آرزو بزرگ و کوچیک یادش بخیر روزیکه بهت گفتم میخوام بازیگری بخونم با اخم گفتی دوس ندارم هر روز قربون صدقه یکی بشی...ازت بازم دلخور شدم باخودم گفتم ایییش با اون فکرای قدیمیت ولی بازهم ایمانم نسبت بهت قوی ترشده بود.بازهم بزرگترشدم تا خودم مادر شدم دیگه بهت ایمان نداشتم تازه عاشقت شدم تازه فهمیدم چقدر بزرگتر و مردانه تر از دنیای کوچیک من بودی...سه سال زمان زیادی نسبت به سالهای قبل نیس اما این سه سال خیلی پررنگ تر از بقیه سالهاست.
تورفتی و باتمام وجود رفتنتو درک کردم...و حالا هرشب مونس تنهایی هام شدی...خوشحالم که بعداز31 سال به پسرشهیدت رسیدی و ناراحتم از اینکه 31 سال وقت داشتمو کم دیدمت...
|