سه ماه پیش که وارد ستاد اجرائی نخستین جشنواره بین المللی آخرین منجی شدم فقط من بودم و آقای حسینی و آقای مظاهری! تنهای تنها بودم البته خانموهای دیگه ای هم اونجا حضور داشتند اما کی به من رو می داد؟ یه جورایی همه از من... ولش کن . خلاصه کارمو شروع کردم اولین روز کلی اسم گذاشتن رو میز گفتن تماس بگیر دعوت به همکاری کن! فکم درد گرفت از بس که هی یه جمله تکراری رو بیان کردم. خلاصه صبح می اومدم ستاد و ظهر به بعد هم میرفتم اردوگاه ثامن الحجج! اردوی طرح ولایت بسیج دانش آموزی خواهران!کلی خسته می شدم اما یه چیزی به من نیرو می داد که از پا نیفتم همین اول راه بارها خواستم زنگ بزنم و بگم من دیگه نمی یام اما هروقت می اومدم زنگ بزنم تلفن ناخودآگاه قطع میشد یه بار هم که جواب داد زبونم قفل شد و بحث ناخودآگاه عوض شد. خلاصه یه هفته ای نرفتم ستاد وقتی برگشتم دیدم یه دنیا آدم جدید به گروه اضافه شدند به جای مجتبی پور آقای علی اکبری، حسینی، نجفی، جلینی و زیرجانی و خانم حسینی اینهمه آدم به جمع اضافه شده بودن اونهم توی همین چندروز ! گذشت هرکس یه کاری بعهده اش بود هرکس کار خودش رو انجام میداد اما همه در کنار هم بودیم. صبح ساعت8 دفتر بودیم تا 8 شب! همه شون یه جورایی عاشق این کار بودند! یکی توی شهرداری بالا و پائین میرفت تا بتونه قول مساعد بگیره، یکی تو صدا وسیما وقتش می گذشت، یکی تو حوزه هنری و.... همه کار می کردیم اما یه روز توی دبیرخونه مساجد یکی حال همه مون رو گرفت خدا هدایتش کنه! اون روز همه پکر بودن همه دلگیر دل همه مون شکست و به روی خودمون نیاوردیم بازم یه چیزی نذاشت کم بیاریم! دوباره تلاش شروع شد اینبار سخت تر و محکم تر ! هر روز کار جدی تر می شد هر روز فشار بیشتر می شد همه با هم بودیم هر روز با یه هنرمند جدید آشنا می شدیم هر روز یه چهره جدید کارم شده بود دلنوشته کف رفتن از بسیج دانش آموزی منطقه خراسان و ثبت و کپی گرفتن .
واقعاً اگه کسی به من کمک نمی کرد من نمی تونستم . خانم حسینی مسئول دفتر بود و قرار ملاقات می ذاشت واقعاً همه درگیر بودند. از اولین نشست ستاد اجرائی تا آخرین روز کار جشنواره یا همون اختتامیه ! همه اش انجام شد فکر کردیم تموم شد که یهو دیدیم باید یه بولتن درست کنیم. اونم تموم شد خواستیم بریم که گفتن صبر کنید یه کار دیگه ای هم هست ماه مبارک که شروع میشه باید نمایشگاه قرآن وعترت برگزاربشه بمونید و ما ماندیم... همه اش شد خاطره، خاطره روزایی که هیچوقت از ذهن هیچ کدوممون نمی ره!
|