يادمه يكي مي گفت وقتي پسرم مي رفته نگهباني(خدا رحمتش كنه) نيمه شب ميرفتم سراغش. ميرفتم كه ببينم چقدر آماده اس. خوب خواسته بود كه بره جنگ! جنگ كه شوخي نيست بايد شير ميشد تا دلش نلرزه و بزنه تو سينه دشمن. واسه همين نصف شبا مي رفتم سراغش تا ببينم چقدر آمادگي داره. وقتي ايست نميداد و مي يومد احترام ميگذاشت سرش داد و هوار مي كردم كه چرا كارتو درست انجام ندادي. ميگفت. هر روزم مي رفته پادگان و ازش خبر مي گرفته. ميگفت تا نمي خواست بره تا هدفش اين نبود كاري به كارش نداشتم ولي چون هدفش اين شد بايد براي اون هدف آماده مي شد بعد ميرفت!
ياعلي!