خبرنگار بود. نامش زهرا! ساده بود و دوست داشتنی!
اول بار بود که می دیدمش! چه ساده همسفر شدیم و چه ساده یار هم!...
در طول سفر می نوشت و یادداشت بر میداشت!
طلائیه نمک گیرش کرد. پابه پای راوی میآمد و می نوشت. دلش درد داشت. این را از نوشته هایش فهمیدم! گذشت، هویزه آرام بود و دلش شور... می آمدپا به پای همه ما! شلمچه که رسیدیم نگاهش آشنا بود اما نگاهش را از دست دادم! از نگاهم دور شد و راهمان از هم جدا! فتج المبین، فکه، چزابه...
دوست داشتم بیشتر با او باشم اما او با من نبود! او در آسمان خیالش بر مرکب قلم سوار بود ومن در خاک کوچک لنز دوربینم بدنبال گمشده ام بودم.
و این شد آغاز دوری ما...اما همچنان دوستش داشتم و دارم!
رنگی برای دنیایش نداشتم جز آسمانی!
|